وقتی قرار شد در اولین شمارۀ ویژهنامه استانی روزنامه «اعتماد» دربارۀ چاپ کتاب «افسانۀ دکتر شیخ» بنویسم، به نظرم رسید گفتوگویی با یکی از فرزندان خود دکتر هم داشته باشم. آنچه میخوانید گفتههای «جاوید شیخ» یکی از فرزندان این پزشک نمونه است.
از تولد تا کوچههای تنگ مشهد
دکتر مرتضی شیخ سال 1286 در تهران به دنیا آمد. پدرش در کار طلا و جواهر بود که در درازمدت به ورشکستگی انجامید. پدرم در واقع بازوی پدرش بود و در تهران هم کار و هم تحصیل کرد تا اینکه از مدرسه عالی طب فارغالتحصیل شد. دوران سربازیاش را در ماکو و مراغه گذراند. سپس به سیستان و بلوچستان رفت و برای نخستین بار ازدواج کرد. در آنجا با امکانات کمی که بود، یک بیمارستان دولتی افتتاح کرد. بعد از یکی دو سال به مشهد منتقل و در کارخانۀ قند آبکوه مشغول کار شد. زندگی سادهای داشت و با دوچرخه و موتور رفتوآمد میکرد و همیشه میگفت باید به خانههایی بروم که کوچههای تنگ دارد و ماشین جا نمیشود. او اولین مطبش را در مشهد در میدان شهدای فعلی افتتاح کرد و بعد به تدریج این مطبها را گسترش داد. مطبهای میدان برق، تپلمحله، نوغان، سیمتری و یکی هم جنب منزل از جمله آنها بود.
«یا پیغمبرم یا دیوانه!»
یادم میآید دانشجو بودم که به مشهد آمدم و پدرم بیمار بود. برادر بزرگم از پدرم درخواست کرد که برای تأمین هزینهها ویزیت را بیشتر کند که پدرم گفت: «من یا پیغمبرم یا دیوانه. اگر دیوانهام که کاری به کارم نداشته باشید و اگر پیغمبرم بیخود به من میگویید چه کنم!». البته باید تأکید کنم بیشتر خاطراتی که از دکتر شیخ گفته شده، خود ما هم نمیدانیم چون او را کم میدیدیم و او بیشتر بیرون از خانه و مشغول به کارش بود. اما شاهبیت اتفاقهایی که به چشم خودم دیدم ابتدا هنگام تشییع جنازۀ پدرم بود که مصادف با شهادت امام رضا(ع) شد. آن روز جمعیت بسیار زیادی آمدند و مراسم خیلی باشکوه برگزار شد. قرار بود پدرم در بهشت رضا مشهد خاک شود که استاندار وقت(محمدعظیم ولیان) دستور داد که پدرم در حرم مطهر امام رضا(ع) خاک شود و سعادتی نصیب دکتر شیخ شد که تا قبل از عملیات حفاری حرم، مدتی نزد امام رضا(ع) باشد.
معجزۀ آخرین نوبت
دکتر شیخ اواخر عمر در بیمارستان قائم فعلی بستری و تحت درمان بود. من به عنوان همراه بالای سر ایشان بودم که گفتند وسایل را جمع کنید چون امشب فوت میکند. تلفن زدم به خواهرم که وسایل را جمع کنیم و برای فردا آماده شویم. ساعت دوازده بود که باید دارویی به پدرم میداد. وقتی من دارو را به دکتر رساندم گفتند دورۀ درمان تمام شده است. در نهایت خودم این دارو را به پدرم دادم. حدود ساعت دو صبح بود که پدرم از خواب پرید و یک مرتبه گفت: «مریض بعدی!». گویا خوابی دیده بود و به نظرم تا آخرین دقیقههای عمرش به بیمارانش فکر میکرد.
بهترین ارث!
این را هم بگویم که خانوادۀ ما شرمندۀ محبت مردم است؛ چون هر جا رفتیم و هر کدام از ما را شناختند، بیریا و صمیمانه ابراز محبت کردند و این ارثی بود که از پدرم به ما رسید. لازم است در پایان از جمشید قشنگ نویسندۀ کتاب «افسانۀ دکتر شیخ» سپاسگزاری کنم که در نوشتن این کتاب سختیهای بسیار متحمل شد.