خبر تولید آخرین پراید در سال ۹۸ بعد از یک مدت طولانی ایراد گرفتنهای پلیس راهور و مسئولین ریز و درشت، شاید اصلیترین جرقهای بود که نوشتن این روایت را در ذهنم کلید زد؛ اما چه روایتی؟ روایت پراید در ایران.
شاید بپرسید که این اتاق کوچکِ یک جورهایی مسخره که از سادگی زیاد، حوصله آدم را سر میبرد چه روایتی میتواند داشته باشد؟ آنوقت است که من به عنوان رانندهای که دستکم دو دهه با این خودروی خاطرهانگیز زندگی کردهام میتوانم دفتر قطور این سالها را برایتان باز کنم تا خودتان با چشم خودتان ببینید این خودرو چه نقش مهمی در زندگی مردم ما بازی کرد. گذشته از اینکه قیمتش از شش میلیون به صد و شصت میلیون تومان رسید سیر تحولش و آنچه با ما کرد هم خواندنی و شنیدنی است.
داستان از سال ۷۲ شروع شد. وقتی اولین پرایدها در دو شکل هاچبک و صندوقدار در کنار چند خودروی مدعی دیگر مثل دوو ریسر، هیوندا، میتسوبیشی سوپرسالن و دو سه عدد ماشین کرهای دیگر یک دفعه خیابانهای شهرمان را حال و هوای شرق آسیا داد. روزهایی که اگر چشمت به یکی از این دردانههای کرهای میافتاد ته دلت میگفتی «میشود یک روز من هم…». تعجب میکنید؟ اصلا جای تعجب ندارد. هر چیزی اولش واقعا عجیب و جذاب است. آنقدر که در سریال تلویزیونی «در پناه تو» یکی از هنرپیشهها با شوق، و در حالی که چشمانش به قول امروزیها قلب شده بود، گفت: «طرف خیلی پولداره، با یک پراید هاچبک اومد!» آنهایی که یک در هزار این صحنه را یادشان آمده همین الان خندیدند اما برای شما که یادتان نمیآید فقط کافی است تصور کنید این پرایدهای هاچبک و صندوقدار در اوایل دهه هفتاد واقعا آنقدر کم بود که باید به زحمت وسط پیکان و ژیان و رنو پیدایشان میکردی. چهرهاش هم دلربا بود. یک نوار قرمزِ شبرنگی روی سپر جلو و عقب داشت که بدجوری دلبری میکرد.
آن موقع همه پرایدها اصل کُره و به گفته امروزیها اورجینال بود. یعنی خودروسازان ما جسارت نکرده بودند حتی یک قطعه ناقابل روی این بزرگوار نصب کنند. یک جورهایی شاید همه در شوک مواجهه با این مهمان تازه وارد بودند و هنوز رویشان نمیشد پیژامه به دستش بدهند تا در اتاق پشتی شلوار میهمانیاش را از پایش در بیاورد. یک جورهایی طول میکشید تا با او خودمانی شویم اما خیلی زودتر از آن چیزی که انتظارش را داشتیم در عرض دو سه سال آنقدر با ما صمیمی شد که نمیشد مهارش کرد. روز به روز تعداد این عزیزکرده بیشتر میشد.
شیشههای برقی، فرمان هیدرولیک، گرم کن شیشه عقب، دندههای نرم و روان، موتور پرشتاب و فرمان تیز و دقیق از مهمترین چیزهایی بود که به چشم میآمد. آنقدر که هرکس تجربهاش میکرد پیکان با آن اتاق سنگین و دنده و فرمان سفت و محکم از چشمش میافتاد. بماند که پیکان چیزی مثل شیشه برقی هم برای دلبری نداشت و باید آنقدر دستگیره را میچرخاندی که ماهیچههای ساعدت ورزیده شود. البته این مشخصات جدید هم فقط منحصر به پراید نبود اما پراید را میشد به نسبت آن دیگریها با قیمت مناسبتری خرید و همین بود که آن را به زندگی عموم مردم نزدیکتر میکرد. انگار آن سالها میشد به زندگی پولدارها بیشتر نزدیک شد.
ذره ذره در دهه هشتاد صفهای ثبتنام شکل گرفت. خرید و فروش پراید سود هم داشت و بازار بنگاهیها و دلالها را هم داغ کرده بود. پرایدهای براق پولیش خورده در پیادهرو جلوی بنگاهها خودنمایی میکردند و مردم حسرت به دل، از کنارشان رد میشدند و رویاهای دور و دراز در ذهن خودشان میبافتند. یکی دست به بدنه میکشید و یکی کف صندوق عقب را بررسی میکرد. همه پراید را دوست داشتند.
با رشد تورم قیمت پراید به شش میلیون رسید اما بودند خانوادههای زیادی که میتوانستند این شش میلیون تومان را حتی به زحمت جور کنند تا حیاط خانه، پارکینگ و یا جلوی در و زیر درخت چنار لب جوی یکی از این دردانهها داشته باشند؛ و چه هیجان عجیبی داشت اگر اولین بار میخواستی پشت فرمانش بنشینی. انگار سکان کشتی آنجلیکا را گرفته بودی یا احتمالا میخواستی مثل آپولو یازده به کره ماه بروی! اشکال ندارد مسخره کنید اما باور کنید در همین لحظه خیلیها احساس کردند باکلاس شدهاند.
با گذشت روزها تعداد پیکانها، که سه دهه ماشین اغلب ایرانیها بود، هر روز کم و کمتر و تعداد پرایدها بیشتر شد. ذره ذره آن تازگی و حرارت تجربه پراید فروکش کرد. نیمه دهه هشتاد نرسیده، پراید دیگر آن جذابیت را نداشت اما همچنان کار راهانداز بود. با آن جثه ظریف نه تنها خیابانها که جادهها و بزرگراهها را هم پر کرد. مزیتهایی داشت که برای عموم مردم مهم بود: استهلاک کم، سبکی و جمع و جور بودن که پارک کردن را آسان میکرد، به اصطلاحبنگاهیها «توی بورس بودن» و اینکه هر وقت میخواستی بفروشی مشتری دست به نقد پیدا میکردی و از مهمتر کممصرفی و ارزان بودن قطعات که به داد درد همیشگی مردم کمدرآمد میرسید. حالا اینها همه را بگذارید کنارِ رقیب قبلیاش پیکان که در برابر همه این خوبیها فقط آن هیکل گنده و لوهورش را به رخ میکشید. پراید هنوز عروس ظریفی بود که پیشاپیش داماد میرقصید و عشوهگری میکرد، اما ستاره بختش هم چندان درخشان نبود. هر چه گذشت کاراییاش بر زینت خیابانها بودن چربید و حالا مردم دیگر نه برای اینکه خیلی پُز بدهند، بلکه برای اینکه کارشان راه بیفتد، سراغش میرفتند. هَووهای پراید هر روز بیشتر و عزیزتر میشدند: پژو ۲۰۶، ۴۰۵، سمند، پارس و… اواخر دهه هشتاد به راحتی میشد پرایدهای زیادی را در صف خودروهای جلوی آژانس مشاهده کرد که با چهرههای زار و نزار منتظر مسافر بودند.
بعد از اینکه سوگلی خیابانهای دهه هفتاد به حرمسرای خودروسازان داخلی رسید دیگر آن ارج و قرب سابق را نداشت. بعد مهندسان شروع کردند به قطعهسازی و دستکاری، طولی نکشید که پراید به معنای کلمی بومی شد. اسمش را هم گذاشتند: «صبا» و «نسیم» و این دو دختر نازنین از صبح تا شب در سولههای شرکت سایپا بالا و پایین میشدند و بعد از کلی چرخیدن از در پشتی بیرون میآمدند. اعتماد به نفس خوروسازان که فوران کرد، چند مدل دیگر هم از آن طراحی کردند: 131، 142، استیشن و بعد حروف انگلیسی نامفهومی با LX، SE، SX و… پشت ماشین قرار گرفت. جمعه بازارهای ماشین که راه افتاد این موجودات تقریباً همیشه سفید که گاهی هم سیاه و نوکمدادی و نقرهای و آبی آسمانی و کِرِم میشدند دست به دست میچرخیدند و سندهای مالکیت و قولنامهها و وکالتنامههای زیادی پر میشد. رونق بازار خودرو این بار نه برای رقابت با رقبای آلمانی و فرانسوی که برای رفع نیاز مردم بیشتر میشد. با پراید میشد خیلی کارها کرد. از مسافرت بردن اهل و عیال تا مسافرکشی و جا به جا کردن بار. حتی میشد نمونه کالا بارش کرد و رفت بازاریابی. شاید برای همین بود که چند سال بعد پراید وانت به دنیا آمد.
کم کم پراید هم به پتپت افتاد. طوری شد که فقط دو سال خوب و بدون خرج راه میرفت و همین که از دو سال متجاوز میشد به اصطلاح «سر به تعمیرگاه» بود. دل و رودهاش را بیرون میکشیدند و با سیم و چکش و لوله به جانش میافتادند. طوری شد که اگر تصادف سنگین میکردی که باید دو هفته در صفِ صافکاری معطل میشدی و اگر بیآزار بودی و خوب هم رانندگی میکردی جلوبندی بالاخره بعد از دو سال صدایش بلند میشد. چرخهایی که فقط یک هوا از چرخ فرغون بزرگتر بود توان تحمل آسفالتهای کج و معوج و تَرَک خورده و دستاندازهای پشت سر هم را نداشت. همان سالها شهرداری و پلیس راهنمایی و رانندگی با هم تبانی کردند تا آنقدر گنبدهای آسفالتی درست کنند که کسی جرأت سرعت رفتن نداشته باشد. تصور کنید! شهرها با آن همه پرایدهای شتابان داشت به پیست اتوموبیلرانی تبدیل میشد. انگار جوانهایی که نمیتوانستند عقدههای دلشان را خالی کنند پدال را فشار میدادند تا ماشین زبانبسته سریعتر برود. شاید فکر میکردند به همان سرعت از کنار بیکاری و بیپولی میگذرند!
دهه هشتاد شاید آخرین روزهای ماه عسل پراید بود. بعدش دیگر هر چه رفت و رفت از ارزشش کم شد و حالا دیگر آن چشمکور کنی سابق را نداشت اما به نظر میرسید بعد از پیکان به عضوی از خانواده ایرانی تبدیل شده بود. تقریبا بیشتر مردم طبقه متوسط و اغلب آنهایی که در دهکهای پایینتر بودند دستکم یک بار پراید را تجربه کرده بودند و با آن عکسهای متنوع از مسافرتهای شمال و جنوب را در آلبوم خاطراتشان داشتند. بماند که بعد از دو سال شیشههایش به زحمت بالا میرفت، جلوبندی و کمکها صدا میداد، دندهها جا نمیخورد، فرمان گیر میکرد، زمستانها به پتپت میافتاد و مصرف بنزینش هم بیشتر میشد. یعنی تیر خلاص برای محبوبیتش!… پدر یکی از رفقا میگفت در جاده تربت حیدریه عقب نشسته بودم و در را گرفته بودم کنده نشود! میگفت خیلی صدا میداد.
اگر دهه هشتاد آغاز افول پراید بود، دهه نود کار را یکسره کرد. حالا پراید به جُک محافل تبدیل شده بود و هر جا میخواستند از بدنه ضعیف و سوانح جادهای بگویند، اول از همه پراید وارد بحث میشد. همان روزها گفته شد: «مرگ دست خداست، پراید وسیله است». خودتان بروید تا آخرش. تصاویر دلخراش چرخ شدن ماشین مثل آهنپارههای اسقاطی زیر چرخ تریلی و اتوبوس روز به روز در روزنامهها و مجلهها منتشر میشد و عرق شرم بر پیشانی خیلیها نمینشست. معلوم نمیشد در سوله کارخانهها چه اتفاقی میافتاد که پراید هر روز معیوبتر میشد. در عرض چند سال حتی تغییر چهره داد. اول از همه دستگاه ضبط صوت را برداشتند و گفتند خودتان بگذارید. بعد از جعبه ابزار چند آچار و انبردست کم کردند، تودوزی صندلیها را برداشتند، لچکی پنجره عقب غیب شد و این آخریها زه ضربهگیر سیاه دربها… پراید هر روز لاغرتر میشد و رژیم سخت غذاییاش از او موجودی ناتوان میساخت. ایرادها بیشتر و بیشتر شد. حالا دستگیرههای دربها زود میشکست، چراغها دو ماه یک بار میسوخت، کولر را روشن میکردی زور موتور کم میشد، شیشه را بالا میدادی کولر کمزور میشد، لاستیکها در کمتر از یک سال تَرَک میخورد، کمکفنرها تق تق میکرد و بروید تا آخر… شاید باور نکنید اما با چشمهای خودم دیدم که همسایه سوییچ پرایدم را گرفت و در کمتر از چند ثانیه در پرایدش را باز کرد. خندید و رفت و گفت: «پرایده دیگه…»
بعضی از اتفاقهای که پراید رقم زد را واقعا به سختی میشود باور کرد. این اواخر یکی گفت «دستگیره در شاگرد از بیرون شکست، شیشه را که پایین میدادیم در باز میشد.»
بگذریم، مردم آنقدر با پراید خو گرفته بودند که بیشتر دردهایش را میشناختند و حتی جاهایی خودشان دست به کار درمان میشدند. وضع جدید خلاقیت هم آورد. مثلا وقتی برفپاککن فقط یک قسمت شیشه را دست میکشید خودتان دست بیرون میکردید و شیشه را پاک میکردید. یا مثلا وقتی چشمآبپاش بر اثر نوسانات برق یا هر عامل دیگر به همه شیشه آب نمیپاشید سر پیچها میشد آب را روی شیشه جلو پخش کرد یا مثلا با ترمز کاری کرد که آبپاش قسمتهای زیر شیشه را خیس کند. خوب بود اگر بالابر زور میزد تا شیشه را بالا بکشد کمی کمکش میکردیم و یا اگر قفل مرکزی از کار افتاد، شاسیها را با دست جابهجا کنیم. از بزرگی من و شما هم کم نمیشد اگر به جای استفاده از قربیلک تنظیم آینه بغل یا صندوق عقب و درب باک، از ماشین پیاده شویم و دستی کار را انجام دهیم. به قول مادر بزرگ «سفره جمع کردنم یه جور ورزشه»!
حالا قرار شده است دیگر پراید نداشته باشیم. یعنی احتمالا همان طور که پیکان بعد از یک دهه توقف تولید از خیابانهای شهر پاک شد، پراید هم باید میدان را خالی کند. پیکان به واسطه بدنه قوی این بخت را داشت که چند صباحی هم در روستاها زندگی کند اما به نظر میرسد پراید با این نازکنارنجی بودن نتواند دل روستاییهای سختکوش را به دست آورد. نه لاستیکها و چرخها و نه موتور ۱۳۰۰ کمزورش احتمالا از پس سنگلاخها و جادههای کوهستانی بر نمیآید. احتمالا همین پایینشهرها را برای آخرین روزهایش انتخاب خواهد کرد و سنگ قبرش جایی همین حوالی خواهد بود. در کوچهپس کوچههای مناطق محروم، زیر درخت توت، نوچ و کثیف، خاک خورده و غمگین. مثل بچههای دستفروش که با پیشانی عرقکرده برای زنده ماندن شب تا صبح در خیابانها پرسه میزنند.
بله، پراید مثل خودِ مردم ایران بود. تحمل کرد و ذره ذره آب شد. مثل پولی که تورم نابودش کرد، سفرهای که کوچکتر شد، قابلمهای که تا نصف پر شد و کارگرهای پیری که بیکار از سر گذر به خانه برگشتند. پراید تجلی رنج این مردم بود. مردمی که تمام میشوند اما فراموش نخواهد شد.