کرونا و «یک پنجره شکسته»

«کرونا» و نگاهی به تجربه برخورد با آن سبب شد تا یک نظریه را بازخوانی و مرور کنیم.

نظریه «پنجره شکسته» چیست؟ و آیا امروز ما را در فهم اجتماعی و کمک به این بحران یاری می‌کند و یا از آن برای مدیریت این روزهای جامعه می‌توان استفاده کرد‌؟

«پنجره شکسته» نظریه‌ای است که در تفسیر برخی رفتارهای جمعی به کارگرفته می‌شود. این نظریه برای اولین بار اوایل سال 1982 در مجله آتلانتیک توسط دو نفر به نام‌های جورج کولینگ و جیمز ویلسون که یکی در جرم شناسی و دیگری در مدیریت شهری تخصص داشتند مطرح شد و طرفداران زیادی پیدا کرد و به مرور در حوزه‌های علوم مختلف و حتی در عمل به کار گرفته شد و به نتایج جالبی منجر شد.

شكل‌گيري اين تئوري از آنجا شروع می‌شود که شهر نیویورک در سال‌های دهه 1980 محیطی آشفته از جرایم و جنایت‌های کوچک و بزرگ و ناهنجاری‌های اجتماعی بود. باج‌گیری در ایستگاه‌ها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود، فرار از پرداخت پول بلیت مترو مشکل بزرگی برای سازمان متروی شهر ایجاد کرده بود. نقاشی‌های گرافیتی با نقش‌ها و عبارات عجیب و غریب همه جای واگن‌های مترو اتوبوس‌های شهری و در و دیوار شهر دیده می‌شد. اما در سالهای دهه 1990 تغییرات پیش رونده‌ای به سمت بهبود شرایط به صورت روزانه قابل مشاهده بود تا جایی که نیویورک را به یکی از امن‌ترین و زیباترین شهرهای آمریکا تبدیل کرد که عامل نظری در توضیح این تغییرات چیزی نبود جز نظریه «پنجره شکسته».

کولینگ و ویلسون اینگونه استدلال می‌کردند که «جرم نتیجه یک نابسامانی است. به عنوان مثال؛ اگر پنجره‌ای شکسته باشد و مرمت نشود آن‌کس که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی دارد با مشاهده بی‌تفاوتی جامعه به این امر دست به شکستن شیشه دیگری خواهد ‌زد. دیری نمی‌پاید که شیشه‌های بیشتری شکسته می‌شود و این احساس آنارشیستی، بي‌قانوني و هرج و مرج از خیابان به خیابان و از محله‌ای به محله دیگر گسترش يافته و با خود علائم و پيام‌هايي را به همراه خواهد داشت. به عبارتي اين پيام را مي‌دهند كه از این قرار؛ هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید بدون آنکه کسی مزاحم شما شود.»

این‌گونه بود که تئوری «پنجره شکسته»کولینگ و نلسون که اپیدمی‌ جرم را مطرح و بازخورد مثبت وسیعی پیدا کرد، شکل گرفت و بحث‌های زیادی به راه انداخت. اما در عمل هم می‌بایست این تئوری خودش را نشان می‌داد. اولین گام عملی توسط مردی خردمند و جسور به نام دیویدگان که به مدیریت مترو گماشته شده بود برداشته شد. او پروژه پرهزینه‌ای برای تغییر و بهبود سیستم مترو نیویورک آغاز کرد. عده زیادی برنامه‌ریزان او را از درگیری در مسائل جزئی مانند گرافیتی نهی می‌کردند ولی از او می‌خواستند سیستم در حال نابودی مترو را بازسازی کند. اما آقای گان گفت: «این گرفیتی است که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است باید جلوی آن را به هر بهائی گرفت.»

از نظر او بدون برنده شدن در جنگ با گرافیتی تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام می‌دهید محکوم به نابودی است. قطار جدیدی می‌گذارید اما بیش از یک روز دوام نمي‌آورد، رنگ و نقاشی و خط‌های عجیب بر روی آن نمایان می‌شود و سپس نوبت به صندلی‌ها و داخل واگن‌ها و… می‌رسد».

گان در قلب محله جرم خیز «هارلم» یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن بر پا کرد. در کارگاه واگن‌ها تعمیر و نقاشی می‌شدند اما بچه‌هایی که گرافیتی می‌کشیدند که دست بردار نبودند دو باره واگن‌ها را نقاشی و خراب می‌کردند. پس تیم کارگاه آقای گان سه روز صبر می‌کردند تا بر و بچه‌های محله خوب واگن را کثیف کنند و هر کاری دلشان می‌خواهد از نقاشی و غیره بکنند بعد دستور می‌داد شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. به این ترتیب زحمت سه روز آن‌ها به هدر رفته بود.

در همین زمان که دیوید گان جنگ با گرافیتی را شروع کرده بود، ویلیام برتون ریاست پلیس متروی نیویورک را به عهده گرفت. برتون نیز از طرفداران تئوری «پنجره شکسته» بود و به آن ایمان داشت. در این زمان ١٧٠٫٠٠٠ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیت می‌گریختند. از روی ماشین‌های دریافت ژتون می‌پریدند و یا از لای پره‌های دروازه‌های اتوماتیک خود را به زور به داخل می‌کشاندند. در حالیکه کلی جرائم و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاه‌های مترو در جریان بود برتون به بررسی مسئله کوچک و جزئی مانند؛ پرداخت بهاء بلیت و جلوگیری از فرار مردم از این مسئله پرداخت.

تعداد ماموران در ایستگاه‌های مترو را زیاد کرد و به محض اینکه فردی تخلفی می‌کرد آن فرد را دستگیر می‌کردند و به سالن ورودی می‌آوردند و در همانجا ایستاده و در مقابل چشم مسافران با زنجیر می‌بستند و ساعت‌ها نگاه می‌داشتند. برتون با کار به جامعه و متخلفین نشان می‌داد که «پلیس در این مبارزه جدی و مصمم» است. او همین نوع عملکرد را در حوزه‌های دیگر روی جرایم کوچک ادامه داد تا جایی‌که مجرمان بزرگ که سابقه‌دار هم بودند هم احساس خطر کردند که مبادا با انجام جرایم کوچک گیر بیفتند پس حتی آن‌ها هم قوانین را رعایت می‌کردند.

باور برتون با استفاده از «پنجره شکسته» این بود که بی‌توجهی به جرائم کوچک پیامی‌است به جنایتکاران و مجرمین بزرگتر که جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتا با جرائم بزرگتر برخورد شدیدتر و جدی‌تری خواهد داشت.

کلید و قلب این نظریه اینجاست که حرکت‌های بنیادی و اساسی نیازی نیست با تغییرات بزرگ شروع شود، بلکه تغییراتی کوچک چون از بین بردن گرافیتی و یا جلوگیری از تقلب در خرید بلیت قطار می‌تواند تحولی سریع و ناگهانی و اپیدمیک را در جامعه به وجود آورد و به ناگاه جرائم بزرگ را نیز به طور باور نکردنی کاهش دهد. این تفکر در زمان خود پدیده‌ای رادیکال و غیر واقعی محسوب می‌شد. اما سیر تحولات، درستی نظریه ویلسون و کلینگ را به اثبات رساند.

اما آيا اين نظريه در جوامع و موارد ديگر نيز كاربرد داشت؟ آيا موفقيتي كه در شهر نيوريورك در حوزه مقابله با جرایم به دست آمد در حوزه‌های دیگر هم قابل دستیابی بود؟ پاسخش یک کلمه است، بله؛ چون بعد از آن در حوزه‌ها و جوامع مختلف مورد تحقیق و استفاده قرار گرفت و با موفقیت روبرو بود.

بهتر است با چند مثال ادامه دهیم تا بتوانیم به خوبی با نمونه‌های دیگری که در اطراف خود می‌بینیم را تطبیق دهیم ؛ بارها با این صحنه برخورد داشته‌ایم که کنار پیاده رو کیسه‌ای از زباله را دیده‌ایم که اطراف آن رهگذرها انواع زباله‌ها را انداخته‌اند و کُپه‌ای از زباله جمع شده است در حالی‌که گاهی در همان نزدیکی سطل زباله هم مشاهده می‌شود. تئوری پنجره شکسته در این موارد این‌گونه استدلال می‌کند که در نواحی شهری افراد به محیط اطراف خود نگاه می‌کنند تا بفهمند هنجار‌های اجتماعی در آنجا چگونه است. یک محیط نامرتب که زباله‌های زیادی در آن ریخته شده، این پیام را به فرد منتقل می‌کند که محیط تحت کنترل نیست و این مجوز را می‌دهد که او هم می‌تواند این ناهنجاری را بدون توبیخ و تذکر اجتماعی انجام دهد و احساس توبیخ وجدانی هم ننماید. پس نظریه «پنجره شکسته» در عمل به ما می‌گوید که جامعه باید بکوشد تا هر موردی را از جنس پنجره‌های شکسته نداشته باشد. پس اگر کسبه یک محله کیسه زباله خود را کنار پیاده رو نگذارند عابرین پیاده هم زباله‌ها در کنار آن کیسه نمی‌ریزند تا محیط زشت و کثیفی به وجود بیاید.

مثال دیگری که می‌تواند توصیفی از کاربرد این نظریه در کنترل رفتار جمعی داشته باشد این ‌است‌که از ابتدای اپیدمی کرونا مسئولین کنترل اقداماتی را صورت دادند که با در نظر گرفتن این نظریه می‌شد با درصد بالایی احتمال داد که موفق نخواهند بود. اگر مرور کنیم در ابتدای اپیدمی پویش «در خانه بمانید» توسط گروه‌های مردمی برجسته شد و در حالی‌که بسیاری از مردم مسئولانه توصیه‌ها را رعایت می‌کردند اما اقداماتی صورت گرفت که شکست پویش را محتمل می‌کرد، درحالی که این کمپین با ایام تعطیلات عید همزمان شده بود و مردم را با شیوه‌های منطقی و احساسی در ماندن به خانه ترغیب می‌کرد و در حالی که دولت‌های زیادی برای تردد و اجتماع جریمه‌هایی وضع می‌کردند، دولت ما برای سفرهای نوروزی سهمیه بنزین در نظر گرفت و از طرفی محدودیت‌های تردد در ورودی و خروجی شهرها قاطعانه اعمال نشد و در کنار این اخبار مسافرت و گشت و گذارهای بهاری مردم در شبکه‌های تلویزیونی و اجتماعی دیده می‌شد. این مسئله به مردم نشان می‌داد که محیط تحت کنترل نیست و اگر اقدامی صورت می‌گیرد نمایشی و در حد حرف هست و نه جدی، و کسانی هم هستند که بدون توبیخ و تذکر اجتماعی در حال انجام این ناهنجاری هستند پس او هم خودرا مجاز می‌پندارند که به توصیه‌ها و ممنوعیت‌ها عمل نکند.

اگر اقدامات بعدی مثل رعایت فاصله‌گذاری اجتماعی را هم مرورکنیم پنجره‌های شکسته بسیاری می‌بینیم. زمانی‌که زدن ماسک، شستن دست‌ها و فاصله‌گذاری اجتماعی موثرترین روش‌های کنترل مطرح می‌شوند مشاهده می‌کنیم در بازگشایی خطوط مترو، اتوبوس‌های بی آر تی، هواپیماهای مسافربری و مکان‌های دیگر این فاصله‌گذاری رعایت نمی‌شود یعنی در اقدامات کنترلی پنجره‌های شکسته‌ای وجود دارد که با مشاهده آن شهروندانی که تمایل به عدم رعایت این محدودیت‌ها دارند با دیدن بی‌تفاوتی دولت خیابان به خیابان پنجره‌های شکسته را گسترش می‌دهند.

امروز هم اگر مهم‌ترین روش کنترل اپیدمی کرونا در خانه ماندن و بعد فاصله‌گذاری اجتماعی باشد دولت باید اثرات ناشی از پنجره‌های شکسته در قانون گذاری‌ها را مد نظر قراردهد.

دیدگاهتان را بنویسید