چرا مرده‌ها نمی‌میرند؟

  • کی به توگفته من برای بشر کار می‌کنم؟ بر فرض هم که بشر نابود شد، و مجسمه‌هایم به دست برف و باران و قوای کور طبیعت سپرده شد، باز هم به درک. چون حالا من از کار خودم کیف می‌کنم و همین کافی است.
  • در صورتی‌ که کیف‌های بهتر هست. کیف تنبلی، کیف عشق، کیف شب‌های مهتاب. آیا این‌ها بهتر نیست؟
  • کیف عشق و شب‌های مهتاب هم برایم یکسان است. همه‌اش فراموش می‌شود، همه‌اش موهوم است و یک موهوم بزرگ!
  • دنیا آخر نمی‌شود. فقط بشر تمام می‌شود. آن هم به دست خودش
  • چه فرقی دارد؟ هر جنبنده‌ای دنیا را یک جور تصور می‌کند و زمانی که مُرد دنیای او با خودش می‌میرد.

دیالوگی از داستان س.گ.ل.ل از مجموعه داستان‌های کوتاه «سایه روشن» چشم‌اندازی آخرزمانی را ترسیم می‌کند که در آن‌ انسان‌ها بعد از پیروزی علم برخرافه تمام سختی‌های زندگی قبل از دنیای مدرن را از میان برده اما رنجشان همچنان باقی است: رنج بی‌معنایی زندگی!

صادق هدایت در این مجموعه داستان یک عاشق بی‌قرار و دلسوخته را در دنیای آینده ترسیم می‌کند که همچنان تعلقات عاشقانه عصر کلاسیک را به شکلی رومانتیک در خود زنده نگه داشته است و عاشق «سوسو»ی خودش هست. سوسون اما بی‌اعتنا و بی‌تفاوت، به مجسمه‌های سرد خودش دلخوش می‌کند و حتی چشم از اخبار روز می‌گیرد و باور نمی‌کند که سروم «س.گ.ل.ل» بخواهد سرانجام رنج‌های بشر را بکاهد. آن‌هم با پایانی بر میل و غریزه جنسی.

تِد یا همان عاشق شوریده حال دنیای فردا عشقش را به سوسن نشان می‌دهد و پاسخی جز بی‌معنا بودن نمی‌گیرد. سرنوشت محتوم آن دو در دست پروفسورهایی است که تلاش می‌کنند رنج‌های بشر را به بهترین شیوه با مرگی آرام تسکین دهند. در این میان تد اما سراپا غریزه برای بقاست.

در جایی دورتر از زندگی شهری که صادق هدایت آن را با آسمانخراش‌ها، اتوبان‌های متحرک، در و دیوارهای برقی و پرده‌های نمایش به تصویر می‌کشد، لختی‌ها دور از تمدن و در جنگل‌ها به زندگی انسان مدرن نگاه می‌کنند و آنها تنها بقایای زندگی آدمی از قرون قبل هستند.

سرانجامِ داستان ناکامی عشق تد و کامجویی سوسن است. یک هم‌آغوشی مرگ‌بار و لذت بخش آن هم در شرایطی که سروم س.گ.ل.ل به خوبی عمل نکرده و نتوانسته میل جنسی آدمی را مهار کند. وقتی نتیجه آزمایش سروم چیزی جز جنون و خودکشی و عذاب بی‌پایان نیست، مرگ آخرین و تنهاترین گزینه است.

ایده پایان دنیا یکی از آن ایده‌های همیشگی است شاید چون آدمی با امکانات ذهنش آن را می‌سنجد. وقتی آغازی بوده حتما پایانی هم باید باشد اما این پایان چگونه است. گذشته‌ از فرض حمله آدم‌فضایی‌ها که اصلا معلوم نیست واقعا بدخواه ما باشند یا نه، امروز فرض‌های مهم‌تری برای نابودی تمدن بشر و آدمیزاد روی زمین مطرح است. گرمایش زمین، تهدیدات اقلیمی، جنگ‌های هسته‌ای و شاید شیوع یک بیماری هولناک بدون درمان!

با این گزینه‌ها جیم جارموش کارگردان سینمای مستقل امریکا سراغ ایده پایان دنیا رفته اما روایتی متفاوت ارائه می‌کند. یک روز آفتابی دو افسر پلیس در ماشین خود متوجه می‌شوند که ساعت تابستانی به هم ریخته و روشنایی روز بیشتر از آنچه که باید طول کشیده است. ساعت‌ها خوابیده، زمان کشیده می‌شود و اخبار بیست و چهار ساعته از اختلال محور زمین و کوتاه و بلند شدن روز و شب‌ها در دو نیم کره خبر می‌دهد.

مشخص می‌شود که استخراج نفت از قطب شمال خللی در مغناطیس زمین ایجاد کرده و حالا شب‌ها ذره ذره رنگ مهتاب جادویی می‌شود. یکی از آن شب‌های جادویی مرده‌ها از خاک قبرستان بیرون می‌جهند و در گشت شبانه خود دو رستوران‌دار زن را زنده زنده می‌خورند. این نخستین واقعه است. پلیس جوان بعد از دیدن این صحنه به پلیس پیر که نگاهی سرد و حیرت‌زده دارد، می‌گوید: «این داستان آخر خوبی ندارد» و حالا بین آن دو بحثی شکل می‌گیرد. پلیس جوان از بیدار شدن زامبی‌ها خبر می‌دهد و با این که در آغاز چندان باورکردنی نیست به تدریج همه می‌پذیرند و در نهایت همه مردم شهر بیدار شدن مرده‌ها را با چشم خودشان می‌بینند. مرده‌هایی که خواسته‌های خودشان را صدا می‌زنند. یکی در حال بازی در زمین گلف، یکی تلفن به دست دنبال وای‌فای!

تلاش مردم برای رهایی از دست مرده‌ها به نتیجه نمی‌رسد و در کوتاه زمانی بعد از چند شب همه تسلیم می‌شوند. در آخرین صحنه پلیس پیر به پلیس جوان در حالی که ماشین آن‌ها توسط زامبی‌هایِ آدم‌خوارِ از گور برخاسته محاصره شده است، می‌گوید: «تو از اولش هم می‌گفتی این داستان آخر خوبی نداره! از کجا انقدر مطمئن بودی؟» و آنجاست که پاسخ طنز آمیز پلیس جوان بزرگ‌ترین تلنگر فیلم را می‌سازد. او می‌گوید که پیش از آن فیلمنامه را خوانده بوده و پلیس پیر با تعجب به او نگاه می‌کند و بعد از فحش دادن به جیم (کارگردان فیلم) به نمایش چندش آور دست کشیدن زامبی‌ها به شیشه جلوی ماشین خیره می‌شود. در همین حال است که مرده‌شور شهر که زنی جدی و رزمنده به سبک سامورایی‌ها است و شمشیری برّان در دست دارد بعد از کشتن زامبی‌ها در وسط قبرستان به انتظار می‌ایستد و سفینه‌ای فضایی او را نجات می‌دهد.

غایب بزرگ فیلم که فیلم را به نوعی از فضای واقعی مرسوم در ژانر وحشت متمایز ساخته عادی بودن رفتار مردم است. حتی آن جایی که متوجه می‌شوند قرار است به دست زامبی‌ها خورده شوند. ترس در وجود آن‌ها بیشتر به تهوع شباهت دارد و آن‌ها بیش از این که هراسناک از شهر فرار کنند به مشاهده نشسته‌اند و با کراهت سرانجام چندش‌آور خود را انتظار می‌کشند. انگار که راه فراری وجود ندارد. در این میان نجات تنها نصیب مرده‌شور بودایی شهر می‌شود که احتمالا متأثر از آموزه‌های بودا باید به نیروانای تخیلی جارموش بپیوندد.

صحنه آخر فیلم با آخرین قسمت از داستان «س.گ.ل.ل» شباهت دارد. در «مرده‌ها نمی‌میرند» این تام ویتس در نقش مرد جنگلی است که صحنه رقت‌انگیز گاز گرفتن و در هم لولیدن زامبی‌ها را می‌بیند و با لحنی مردد می‌گوید: «چه دنیای به فنا رفته‌ای». در داستان «س.گ.ل.ل» هم این لختی‌ها هستند که بر تابوت تِد و سوسن ظاهر می‌شوند و آن دو را مرده در آغوش هم می‌بینند. آن هم درست لحظه‌ای که تمدن آدمی به نفع طبیعت تمام می‌شود. جایی که به نظر می‌رسد باید جای ژان‌ژاک روسو نیز خالی باشد.

صادق هدایت امیال آدمی را پس از مرگ پایان یافته و منتفی می‌داند اما «مرده‌ها نمی‌میرند» می‌خواهد چیز دیگری بگوید. اینکه آدمی حتی پس از مرگ چشمش به امیال این زمینی‌اش دوخته شده و شاید مثل سیزیفِ آلبر کامو حاضر است در ازای لو دادن اسرار خدایان زندگی روی زمین را یک بار دیگر تجربه کند. این موجود دوپا که به نظر می‌رسد دچار تناسخ شده و در این تناسخ مرموز حتی حاضر نشده روح خود را به سنگ و گیاه و حیوانات بدهد، بار دیگر در رستاخیزی حیوانی در شکل انسان زنده می‌شود تا تمام خواسته‌های زندگی قبلی‌اش را گدایی کند و یا به زور از هم‌نوعانش بگیرد. آدمی که تکامل چند هزار ساله‌اش از انقلاب شناختی در 70 هزار سال قبل از او چیزی از غیر از یک حیوان پرورش نداده است.

این روایت تلخ و تاریک از زندگی آدمی چه در داستان «س.گ.ل.ل» و چه در «مرده‌ها نمی‌میرند» را باید تلنگری برای انسان مدرن دانست که با زبانی برهنه و تیز تمدن و دست‌ساخته‌های او را به پرسش می‌کشد. آدمی که در عصر دموکراسی‌های لیبرال همچنان میمون جنگل‌های استوایی است و جنگلی‌ها و لختی‌ها می‌خواهند در سرانجامِ تاریخ بر جنازه‌ او بایستند و با کراهت بگویند: «چه دنیای به فنا رفته‌ای!»

دیدگاهتان را بنویسید