از سوم اسفند تا خیابان ارگ

حسن قاسمی کرمانی، ناشر، نویسنده و شاعر خراسانی متولد آبان ماه سال 1320 خورشیدی است. او یکی از ناشران، کتابفروشان و شاعران قدیمی و باسابقه مشهد است. دور نیست زمانی که به نشر سحوری واقع در خیابان جنت می‌رفتیم و در کنار هم چای می‌نوشیدیم. او سال‌هاست که در مشهد به فعالیت‌های فرهنگی و هنری دل‌مشغول است. انجمن ادبی صبا، حاصل بیش از پنجاه سال فعالیت مستمر او در عرصه شعر و فرهنگ خراسان است. قاسمی، علاوه بر فعالیت‌های فرهنگی، دغدغه روشنگری نیز دارد. حافظه درخشان و دم گرمش، برای نسل امروز غنیمتی است. خوب سخن می‌گوید و شنونده‌ش را به هزار توی تاریخ رهنمون می‌شود. اهل قضاوت و سیاه و سپید دیدن نیست و سعی می‌کند تحلیل واقعی و بی‌طرفانه‌ای از آن‌چه تجربه کرده است به دست دهد. آن‌چه در زیر می‌خوانید، حاصل بخشی از گپ وگفت من و او در باره فرهنگ و تاریخ مشهد با موضوع خیابان ارگ قدیم، جنت و کافه معروف داش‌آقا است.

نوجوانی و آغاز آشنایی

آن‌چه من در ذهن و خاطره دارم، به سال‌های 1339 و بعد از آن بر می‌گردد. دوران نوجوانی بود و فصل یارگیری و مثل هر جوان دیگری سر زدن به هر پاتوقی و وارد شدن به جمعی و گروهی. اگر بخت یارت بود به محافل ادبی و سیاسی کشیده می‌شدی وگرنه خیابان ارگ و باغ ملی، انواع سرگرمی‌ها را برایت فراهم می‌کرد. من قبل از هر جای دیگر، با قهوه‌خانه ‌«داش‌آقا» آشنا شدم و این آشنایی هم پیشینه‌ای داشت که از بعضی اعضای فامیل درباره‌اش حکایت‌ها شنیده بودم. راست یا دروغ، هیچ‌گاه متاسفانه کنجکاو نشدم، اگرچه به آسانی میسر بود و یکی از شنیده‌هایم این بود که بعد از کودتای 28 مرداد و فرا رسیدن روزگار تلخ شکست جنبش ملی روزنامه کیهان رپورتاژی با عنوان «دخمه ‌روشنفکران شکست خورده» از این قهوه خانه و قهوه‌خانه‌ نشیناش تهیه و منتشر کرده بود. من که آن زمان نوجوانی 19-20 ساله بودم و به بسیاری از میتینگ‌های دوران حکومت زنده یاد دکتر مصدق به همراه پدر برده می‌شدم به خاطر داشتم و یادم بود که در خیابان خسروی بعد از کوچه تلفن خودکار و روبروی کتابفروشی نادری کمی بالاتر از کتابفروشی باستان تابلوی حزب پان ایرانیست بود و بالای سینما فردوسی در خیابان«پهلوی» امام خمینی امروز، حزب ایران شعبه داشت. در میدان مجسمه «شهدای فعلی» کلوپ مصدق بود که هر روز شخصی به نام «صادق بهداد» میتینگ و سخنرانی داشت و روی بالکن شهرداری گاهی شخصی به لباس روحانیت سخنرانی می‌کرد که برای قیام 30 تیر کفن پوشیده بود و معروف شده بود به «مصباح کفن پوش» و در گوشه‌ای از همان میدان مغازه بلور فروشی داشت و دیگر «حاجی عابدزاده» که موسس انجمن پیروان قرآن بود و در صحن نو به حمایت از دکتر مصدق و شیخ محمود حلبی میتینگ برگزار می‌کرد که پدرم پای ثابت این محافل و بیشتر طرفدار انجمن پیروان قرآن بود.

کانون‌های مذهبی در مشهد

کمی از این تفکر دورتر، شخصی به نام «استاد محمد تقی شریعتی» (پدر دکتر علی شریعتی) بود که محفلی داشت به نام «کانون نشر حقایق اسلامی» و به گمانم با سخنرانی و دستور ایشان، تابلو شرکت نفت ایران و انگلیس را در چهار راه مقدم طبرسی که به کنتور نفت شهر معروف بود،پایین کشیده بودند. خلاصه هر گوشه‌ای جنب و جوشی بود. هر روز اعلامیه‌ای که علیه مصدق و کاشانی منتشرمی‌شد و هر روز ظهور بازیگری جدید در صحنه سیاسی کشورظهور می‌کرد. شمس قنات‌آبادی، میرزا حسین خرمایی، حمید موسویان و ده‌ها اسم و نام دیگر و هر کدام کاندیدایی از حزب و جمعیتی که مهم‌ترین‌شان کاندیدای موتلفه اسلامی بودند (با حزب موتلفه اسلامی اشتباه نشود). موتلفین اسلامی عبارت بودند از جمعیت‌های کانون نشر حقایق اسلامی، انجمن پیروان قرآن و اگر اشتباه نکنم «سادات حسینی» و یکی دو گروه دیگر که آقای محمدتقی شریعتی کاندیدای کانون نشر حقایق اسلامی برای شورای ملی بود. حاج علی اصغر عابد‌زاده کاندیدای انجمن پیروان قرآن و شیخ محمود حلبی و کیهان یغمایی که حلبی و یغمایی از دو نحله بودند. میرزا حسین خرمایی و حمید موسویان که اگر اشتباه نکنم آقای حمید موسویان کاندیدای حزب ایران بود و میرزا حسین خرمایی که مردی بود با همت و نفت‌فروش (یعنی دارای نمایندگی شعبه نفت) کاندیدای منفرد بود. روزی یکی از شاپورها (پسران رضا شاه) را به محل نزدیک خانه‌اش و خانه ما می‌آورد؛ قبرستان «خوردو» واقع در پایین خیابان و پشت کوچه حسن قلی که آب انباری بوده است و تا همین اواخر هم به حوض مسگرها معروف است، درآنجا و محل برداشت آب شرب مردم را به او نشان می‌دهد و به وسیله او چاهی نیمه عمیق در همان محل قبرستان «خوردو» که زمینی بی‌صاحب یا شاید از اموال شهرداری بوده است حفر می‌کند. آنجا منبع آبی درست می‌کند که بهداشتی باشد و چند شیر در اطرافش می‌گذارد که مشکل آب آشامیدنی مردم را در آن محل برطرف می‌کند. خب این آدم هم کاندیدای مجلس بود و به پشتوانه خدمتش برای مردم خودش را کاندیدا کرده بود. باری آن دوره انتخابات مجلس شورای ملی در مشهد باطل اعلام شد و بعد هم کودتا و دستگیری و زندانی شدن بعضی از فعالین از جمله از مشهد آقایان محمدتقی شریعتی، حاجی عابدزاده رخ داد والبته بعدها من اسامی دیگری را شنیدم؛ طاهر احمدزاده، علی شریعتی. شاید دیگرانی هم بودند که‌ من به یاد ندارم.

کتابفروشی مروج

از ایستگاه سراب که به سوی ارگ سرازیر می‌شدی، نرسیده به چهارطبقه که اداره‌کل فرهنگ و هنر (یعنی آموزش و پرورش امروز) بود کتابفروشی مروج، فرهنگ و امیرکبیر بودند که سومی و دومی از کتابفروشی اسمش را داشتند و بیشتر کتاب درسی و لوازم‌التحریر فروشی بودند و اولی کتابفروشی مروج بود که من چند سالی را هم در آنجا شاگردی کردم و اولین بار،کتاب «خوشه‌های خشم» جان اشتاین بک را از آنجا خریدم. اول خیابان خسروی هم دکه مطبوعاتی‌قرار داشت به نام «خرامانی» که این آقای رمضانعلی خرامانی روزنامه و بلیت بخت‌آزمایی فروش دوره‌گردی بود و کم‌کم دکه‌اش را به کتابفروشی تبدیل کرد و سال‌ها پیش در نزدیکی فلکه تقی‌آباد(میدان شریعتی فعلی) یکی از کتابفروشی‌های معتبر مشهد را دایر کرد،خدایش بیامرزد.

کتابفروشی‌های خیابان ارگ

باری وجود این کتابفروشی‌ها رفته رفته ترسم را از بدنامی حضور در خیابان ارگ می‌ریخت چون بالاخره وجود کتابفروشی‌ها بهانه‌ای بود که اگر از دوستان جلسات دینی کسی به رفت و آمدم به آن خیابان ایرادی داشت حضور در کتابفروشی‌ها جلو قضاوت نادرست او را می‌گرفت. این‌ها برای من«حرز جوادی» بود که به خوبی از آن بهره می‌گرفتم. بسیاری از معلمین و اساتید دانشگاه در چند کتابفروشی واقعی که فقط کتاب می‌فروختند،رفت و آمد داشتند. آن‌ها یا از مولفین کتاب‌های کمک درسی بودند و یا از خریداران پر و پا قرص کتاب‌های تازه انتشار یافته آن زمان، باید از کتابفروشی‌های تأثیرگذار، کتابفروشی برومند و بنگاه کتاب را نام ببرم. کتابفروشی برومند بعد از سینما فردوسی در سمت چپ خیابان واقع بود و بعد هم چلوکبابی امید که هنوز پس از دو سه نسل باقی و پا برجاست و بعد از آن کتابفروشی بنگاه کتاب که صاحبش آقای محمود آزادمنش بود. صاحب کتابفروشی برومند مرد بسیار خشک و ظاهرا بداخلاقی بود که اول چنان توی ذوقت می‌زد که می‌گفتی «گور پدر هر چه کتاب است» ولی بعدها که رفته رفته با او خو می‌گرفتی می‌دیدی که انسان سرد و گرم روزگار چشیده‌ای است. کتابفروشی را به معنای «ما هو حقه» باز کرده و می‌داند که کتاب چیست و چه نقشی در آگاهی و بیداری آدم‌ها می‌تواند ایفا کند. از این رو بود که می‌گفتند پس از 28 مرداد کتابفروشی‌اش غارت شده و ناروایی‌ها دیده و هنوز رسالت‌را حفظ کرده است. خاطره‌ای از او دارم. روزی برای خرید کتاب «الجزایر و مردان مجاهد» نوشته «دکتر حسن صدر» به مغازه‌اش مراجعه کردم. آوردن کتاب را به فردا صبح موکول کرد و گفت: «اگر می‌خواهی برایت بیاورم». من که تازه با بعضی احتیاط‌های سیاسی آشنا شده بودم قبول کردم منتها به جای فردا صبح فردا عصر مراجعه کردم. کتاب را از پشت پاچال که یک متری با مشتری فاصله داشت، نشان داد و مبلغ 60 ریال را مطالبه کرد، من می‌خواستم کتاب را ببینم و چون سه صفحه دست‌خط دکتر مصدق خطاب به دکتر حسن صدر نویسنده آن کتاب به عنوان تقدیر و تشکر چاپ شده بود، علاوه بر کتاب دست‌خط دکتر مصدق را هم می‌خواستم. این بود که دل به دریا زدم و گفتم راستش من این کتاب را با آن صفحات می‌خواهم. جای دیگری کتاب را دیده بودم که آن صفحات از میان‌ حذف نموده بودند. کتاب را باز کرد و از دور آن صفحات را نشانم داد: مگر همین‌ها را نمی‌خواهی؟ تشکر کردم و 60ریال را دادم. بعدها که خودم به جرگه کتابفروشان پیوستم و ناروایی‌های بسیاری از خریداران دیدم، به رنج و دردی که آقای برومند در جانش داشت پی بردم. از کتاب فروشی او که بیرون می‌آمدی بعد از چند مغازه، به بنگاه کتاب می‌رسیدی که برخلاف برومند، ویترین مغازه‌اش را به صورت اِل گذاشته بود و در فضای جلوی ویترین‌ها حدود ده پانزده نفری ایستاده یا می‌توانستند بایستند. این مکان پاتوق بسیاری از دوستان و خریداران کتاب بود که عصرها جمع می‌شدند و پس از نیم ساعتی توقف و صحبت، کتابی خریده یا نخریده جای خویش را به دیگری می‌دادند وبه راه خود می‌رفتند. از آنجا که بیرون می‌آمدی نگاهت به روبرو خیره می‌شد.

دیدگاهتان را بنویسید